در مطبوعات

انطباق با بیماری سرطان

انطباق با بیماری سرطان

درس‌هایی از نقاش بزرگ معاصر، ایران درّودی

 

دکتر سپیده امیدواری

روان‌پزشک، دانش‌یار پژوهش مرکز تحقیقات سرطان انستیتو کانسر دانشگاه علوم پزشکی تهران

 

داشتن درکی صحیح از زندگی، برای درست‌زیستن، کنارآمدن با وقایع ناگوار در زندگی (Life events) و پذیرش مرگ به‌عنوان مرحله‌ای از زندگی، بسیار مهم است. تاب‌آوری در برابر رنج‌ها نیز، با داشتن دیدگاه‌ها و تفاسیری صحیح از زندگی و رنج‌هایش، امکان‌پذیر خواهد بود.

در شماره‌های گذشته، به ابعاد مختلف زندگی با یک بیماری جدی پرداخته شد. هرچند، مباحث مربوط به این موضوع، پایان‌ نیافته است اما در آستانه‌ی سال جدید و به یُمن نوروز، بخش سلامت روان و سلامت معنوی مجله‌ی سروش شمس، در این شماره، به نقل سخنان یکی از هنرمندان معاصر که خود، سرطان را تجربه کرده است، می‌پردازد تا نمونه‌ای عینی از انطباق با بیماری سرطان را، که نشأت‌گرفته از معنادار دانستن زندگی بوده است، به‌دست دهد.

نقاش بزرگ معاصر، خانم ایران درّودی، در شهریور 1315، در مشهد متولد شده است. تحصیلات خود را در رشته‌های نقاشی، تاریخ هنر، ویترای و تهیه و کارگردانی سینما و برنامه‌های تلویزیونی در فرانسه، بلژیک و آمریکا به انجام رسانده است. وی تاکنون 64 نمایشگاه‌ انفرادی و بیش از ۲۵۰ نمایشگاه گروهی در آمریکا، بلژیک، ایتالیا، فرانسه، سوییس، ژاپن، مکزیک، کانادا،آلمان، استرالیا، موناکو، امارات متحده‌ی عربی و ایران، از آثار خود برگزار کرده است. تألیفاتی در‌باره‌‌ی زندگی و آثار ایشان و نیز مقوله‌ی هنر به‌چاپ رسیده است. از آن جمله است ، کتاب  در فاصله‌ی دو نقطه ..... !  " نشر نی " که زندگی‌نامه‌ی اوست و اخیراً چاپ بیست و دوم آن منتشر شد، "دو جلد کتاب از اثار نقاشی " او و کتاب دیگری از انتشارات سخن به‌نام "قصه‌ی انسان وپایداریش ، شناخت‌نامه‌ی ایران درّودی " و هم‌چنین  "کتاب گفتگوی ایران درّودی با مهدی مظفری ساوجی" نشر ثالث به چاپ رسیده است. 

آن‌چه در پی می‌آید، گزیده‌هایی از مصاحبه‌ای است که آقای مهدی مظفری ساوجی با ایشان به‌عمل آورده است. امید آن‌که زندگی ما نیز، در سال نو و سال‌های پس از آن، همچون نقاشی‌های خانمایران درّودی، سرشار از نور گردد.

***

درّودی می‌نویسد: - هر یک از ما تعبیر و تعریف خاص خود را از زندگی داریم و هر تعبیر، مبتنی بر تجربیاتی است که به‌دست آورده‌ایم. ... به اعتقاد من، "زندگی" مهم‌ترین و پرشکوه‌ترین هدیه‌ی الهی است که به انسان اهدا شده است؛ موهبتی که بسیاری از انسان‌ها کوچک‌ترین اهمیتی برایش قائل نیستند و خیلی عادی با آن مواجه می‌شوند. می‌خواهم حتی به‌جای موهبت، از واژه‌ی معجزه استفاده کنم. زندگی، معجزه‌ی هستی است؛ معجزه‌ای که از فرط غنا و فراوانی، برای بسیاری، معمولی و عادی تلقی می‌شود. برای درک ارزش زندگی، عناصری لازم و ملزوم‌اند. از آن عناصر، یکی عقل و شعور انسان است. یکی دیگر (که زاییده‌ی همان عقل و شعور است)، فرهنگ و هنر و درک ارزش زندگی است.

به‌نظر من اگر با دردها و زخم‌هایمان زندگی کنیم، می‌توانیم به شعور و تجربه برسیم. من از آن‌جمله آدم‌هایی هستم که از رودررویی با تجربه‌های بسیار سخت نمی‌هراسم. اگر تجربه‌ی سختی به من روی بیاورد آن را دربست می‌پذیرم و ترجیح می‌دهم بجای گریز از درد، با آن زندگی کنم. کسی نیستم که به واقعیت پشت کرده و آن را انکار کنم. دقیقاً رودرروی واقعیت می‌ایستم. درکش می‌کنم و آن را تاب می‌آورم. واقعیت نمی‌تواند مرا شکست دهد و این نیز، خود، نوعی زندگی‌کردن است. برای مثال پس از جراحی سرطان اجازه ندادم به من مرفین تزریق کنند. چرا که می‌خواهم در هر شرایطی ، از هر چه بر من می‌گذرد آگاه باشم و هوشیاری‌ام  را از دست ندهم.

وقتی همه‌ی این‌ها را سبک‌‌سنگین می‌کنم، در می‌یابم ، این‌گونه برخورد با زندگی گرچه سخت است ولی به تجربه‌‌‌کردنش می‌ارزد. در باور من می‌باید رودرروی دردهای زندگی چه روحی و چه جسمی ایستاد و آن‌ها را تجربه کرد و تاب آورد. انسان از دردها و زخم‌های زندگی‌اش می‌آموزد.

من دردهای وحشتناک جسمی را تجربه کرده‌ام. دردهای هولناکی که به‌خاطر جراحی‌های متعدد تحمل کرده‌ام. وقتی آن دردها به‌سراغم می‌آمد، با خود می‌گفتم: «درد هم جزئی از زندگی است و باید آن را به تمامی زندگی کنم.» آن‌قدر در تحمل درد پافشاری خواهم کرد که از دستم خسته شود و رهایم کند.

پس از سه بار جراحی پی در پی عوارض سرطان، به‌راستی  عزراییل را می‌دیدم  که جلوی درب اتاقم ایستاده. به او می‌گفتم: «از همان راهی که آمده‌ای، برگرد. مگر نمی‌بینی که مردم چقدر به دیدنم می‌آیند و چقدر مرا دوست دارند. می‌خواهم زنده بمانم. باید زنده بمانم.

من شیفته‌ی زندگی هستم. زندگی را با تمام سختی‌ها و خوبی‌هایش دوست دارم.

دوست دارید زندگی با همه‌ی سختی‌هایی که الآن دارد، هم‌چنان ادامه داشته باشد؟

- بله. برای این‌که انسان هدف‌مندی هستم. برنامه‌هایی برای موزه‌ام در سر دارم که مرا زنده نگه ‌داشته است. هر دفعه هم به‌نوعی برای عزراییل بهانه می‌تراشم و متقاعدش می‌کنم که از نیمه‌ی راه بازگردد. دایماً دیدار نهایی را عقب می‌اندازم.

به‌یاد شعری از شاملو می‌افتم:

من این‌جا پا سفت کرده‌ام از اصل خود به‌دور

که همین را بگویم

و بدین رسالت دیری‌ست تا مرگ را فریفته‌ام.

سال 1999 به سرطان مبتلا شدم و سال 2000 بود که جراحی‌های پی‌درپی کردم. جراحی‌های بعدی به‌خاطر عوارض جراحی سرطان بود. اتاق بیمارستان شده بود اتاق کارم کتاب" چشم شنوا " را تصحیح می‌کردم  و آن‌قدر غرق کار شده بودم که درد را احساس نمی‌کردم. ... انگیزه‌ی بقا و حیات در من بسیار قوی است چرا که از هر لحظه‌ی زنده بودنم در هر شرایطی لذت می‌برم. خواهرمپوران که مرا بسیار دوست می‌داشت و سخت نگرانم بود گاه با مهربانی و گاه به‌اعتراض به من می‌گفت: این کتاب تو را خواهد کشت. و حال این‌‌که من عمیقاً باور داشتم تصحیح این کتاب انگیزه‌ی مبارزه و ستیز مرا با مرگ و درد، مقاوم‌تر می‌کند.  .

در دوره‌ای که درگیر سرطان و درمان آن بودید، افسرده نشدید؟

به‌هیچ‌وجه. ولی درخواست کردم ممنوع‌الملاقات شوم، چراکه دوست ندارم دیگران حتی نزدیکانم مرا در بستر بیماری ببینند. شاید سئوالات نسنجیده و بی‌ربط پیش بکشند یا دلشان برایم بسوزد. از دلسوزی برای دیگران متنفرم همان‌طور‌که از دل‌سوزی دیگران نسبت به خودم گریزان هستم. 

دوره‌ی درمان سرطان برای بعضی‌ها، بسیار سخت است.

سرطان برای من حتی می‌توانم بگویم به‌نوعی معجزه‌ی زندگی‌ام شد. 

سرطان؟

بله سرطان. با همین تکیه و تأکیدی که شما روی آن کردید.

چرا؟

برای این‌که بعد از تجربه‌ی سرطان بود که ارزش زندگی را به‌درستی فهمیدم. چرا که در طول درمان، با مرگ زندگی کردم. از آن به بعد نه به روز مبادا فکر کردم، نه به روزگار پیری و کوری. در حال و در لحظه زندگی کردم.

سرطان و جراحی‌های عوارض آن به من آموخت که در لحظه، زندگی کنم؛ یعنی در امروز؛ فارغ از ندامت دیروز و نگرانی فردا. و این فراغت خاطر، گنجی بود که سرطان برایم به ارمغان آورد. .انسان باجرآت و جسارتی هستم . خوشبختانه این خصوصیات اخلاقیم با دفاع از خودم در برابر سرطان، چندین برابر شد.!

به شما یک چیز عجیب بگویم: شبی که باید فردای آن عمل می‌شدم، آثارم را برای نمایشگاه زنجیره‌ای که ماه بعد در آمریکا داشتم، بسته‌بندی و قیمت‌گذاری کردم. می‌خواستم پیش از این‌که جراحی شوم، تابلوها بسته‌بندی و آماده‌ی حمل به آمریکا شوند. آن‌شب تا ساعت چهار صبحِ روزی که قرار بود در بیمارستان برای جراحی بستری شوم، تابلوها را آماده کردم. اما وقتی می‌خواستند مرا در اتاق بیمارستان بستری کنند، معترض شدم که منظره‌ی این اتاق، خوب نیست. پرستارها تعجب کردند: مگر می‌شود مریضی که قرار است جراحی سرطان شود مسأله‌اش منظره‌ی اتاق باشد؟ اتاقم را عوض کردند با منظره‌ای رو به رودخانۀ سن و شهرداری پاریس. شب داروی آرام‌بخش آوردند. پرسیدم: این داروها برای چیست؟ گفتند: برای این‌که بخوابید. پرسیدم: برای چه باید بخوابم؟ و اعتراض کردم. چرا اتاقم تلویزیون ندارد؟ گفتند: مانند بقیه‌ی مریض‌ها قرص خوابت را بخور و بخواب. گفتم: شاید امشب، آخرین شب عمرم باشد. وانگهی برای خواب، آن‌طرف، وقت زیادی دارم. می‌خواهم امشب را بدون نگرانی از این‌که فردا چه پیش می‌آید، زندگی کنم. این‌گونه مواجهه با بیماری و مرگ، عشق مرا به زنده‌بودن و شیفتگی‌ام را به زندگی می‌رساند. نمی‌دانید چقدر مهم است که انسان، نه‌فقط در راحتی و آسایش، بلکه در سختی‌ها و ناملایمات هم، قدردان موهبت زندگی باشد.

ماه‌های زیادی را در بیمارستان‌های مختلف پاریس، برای معالجه‌ی عوارض پرتودرمانی بستری بودم. زمانی که از بیمارستان مرخص شدم، به‌قدری لاغر شده بودم که پاهایم را با پارچه می‌بستند تا زانوانم در اثر اصطکاک با یک‌دیگر، زخم نشوند.

ظاهراً تأثیر بیماری بر شما بیش‌تر جسمی بود تا روحی.

همین‌طور است. بارها گفته‌ام و باز هم تکرار می‌کنم: سرطان، معجزه‌ی زندگی من بود. بعد از آن بود که به ارزش و شکوه واقعی زندگی پی بردم. چقدر خوب است که انسان به این شعور برسد که زندگی را در هر شرایطی حتی با درد، بپذیرد و سپاس‌گزار آن باشد.

با همۀ این دلبستگی‌ها به زندگی، آیا به مرگ هم فکر می‌کنید؟

بسیار زیاد. هر وقت به زندگی فکر می‌کنم به مرگ هم می‌اندیشم. می‌خواهم تا آن‌جا که امکان دارد مرگ را عقب بیندازم تا کارهای ناتمامم را پشت سر نگذارم و آن‌طور که دوست دارم از زندگی لبریز شوم و به‌خصوص موزه‌ام را شخصاً افتتاح کنم.

به عزراییل نمی‌اندیشم. به او افتخار خواهم داد که به من بیندیشد و به او خواهم گفت: «تو پاداش من هستی، نه پایان من،  چرا که مرگ برایم، آغاز دیگری است.»

 

سرکار خانم دکتر امیدوار با کمال افتخار اجازه‌ی انتشار این مطلب را به شما می‌دهم.
بیست و هفتم دی‌ماه ۹۷ ایران درّودی

  • مأخذ: کتاب «گفتگو با ایران درّودی»، مهدی مظفری ساوجی، نشر ثالث، چاپ دوم،  1397